سایبون
روزگاری ته یک قریه پیر
می زیست مردی از جنس حقیر
پاک و بی ریا تر از صداقت
به سادگی یه عمر کرده عادت
یه روز می سازه سایبونی از سپیدار
واسه چند دلی که داره جای خار
هر روز توی این سایبون
گپ می زنن از زمین و از زمون
لحظه ها می گذره و روزا می ره پشت هم
نمی زارن پشتی از رفاقت بشه خم
اما حالا رفتن اون آدما
سایبون مونده و زخمای دلا
آخه این راه و رسم روزگاره
به عهد آدما و سایبون کاری نداره
اونا رفتند وگذاشتند یه رد پا
سایبون زنده است به عشق اون یه گله جا
راسته که می رن آدما از روزگار
خاطراتشون میمونه به یادگار
برگرفته از نشریه کتیبه (شعر ازاحسان اختیاری)